×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

آن سوي خيال

× آرزومند آن مباش كه چيزي غير از آنچه هستي باشي،بكوش كه كمال آنچه هستي باشي
×

آدرس وبلاگ من

ansooyekhial.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/parsa69

× ?????? ???? ???? ?? ???? ????? ????? ??? ????

راز پلاستيك هاي سياه

ديدن پنجره اتاق كه پشت پرده مخفي شده و مصداق نديدن است به نوشتن ترغيبم ميكند . اهميتي ندارد آن سوي ديوارها چه ميگذرد ، همانطور كه مهم نيست يك قلم تا چه حد حقايق را مي نگارد يا تا چه حد به حجم سنگيني كه روي كاغذ فرود مي آورد ميشود اعتماد كرد ؛ اينجا كه آخر دنيا نيست ، اين قلم هم حرارت دست يك تاريخ نويس را بر بدنه اش حس نميكند . پرده اي هم سيانت ميكند از اين سياه بازي هاي روي كاغذ كه متشكل است از بيست رديف كائوچوي سبز رنگ موازي كه با نخ به هم متصل هستند ، مثل بيست سطر روي هم افتاده كه انساني كه هيچ گاه در عكس هايش به لنز دوربين نگاه نميكند سرهم بنديشان ميكند و اسم همه آن سطور يكجا داستان ميشود و مخاطبش را هر جايي كه باشد در حصار فضاي آن حبس ميكند . پس كذب بي دليل است و اينجا فقط يك نفر است كه با خودش رو راست است ؛ هيچ دروغي ارزش نوشتن را ندارد ، يا حداقل وقتي در پوشش حقيقت قرار بگيرد اينچنين است . آقا سعادت با لباس هاي محلي و هميشگي روي زير اندازي از جنس كارتون نشسته بود و يكي از زانوهايش را به بغل گرفته بود . قناري نارنجي رنگش در قفس كنارش آواز ميخواند . ترجيح ميدادم اگر سكوتي هست قناري بشكندش كه بين ما بود و از پشت ميله ها دنيا را مينگريست . در عرض تنها سي دقيقه چند بار آواز پرنده در صداي گاز موتورسيكلت ها گم شد . پرنده انگار ناراحت شده باشد ديگر نخواند . آقا سعادت ... غم و قناري ... من و موتورسيكلت ها ... و او رفت با قفسي كه صداي هجر ميداد . عده اي سوار بر موتورسيكلت يا اتومبيل ، با دست خالي ميرفتند و با يك پلاستيك مشكي مي آمدند . ميخواستم به خانه ام بروم . نميخواستم در كار ديگران سرك بكشم اما صداي معلم مرحوم دوران ابتدايي ام در گوشم پيچيد كه ميگفت كنجكاو كسي است كه در راه بازگشت به خانه صندوق هاي شير را هم نگاهي بيندازد . كنجكاوي ... بازگشت ... صندوق ... چند قدمي برداشتم ، صندوق هاي پر از انگور روي ايوان رو به كوچه خانه توجهم را جلب كرد و باز هم كنجكاوي ... صندوق ... تصميم گرفتم به هر راهي كه ميتوان متوسل شد ، براي فهميدن راز پلاستيك ها تلاش كنم . پشت ديوار رفتم ، تا آخرين نقطه اي كه ميشد خانه را نگاه كرد و ديده نشد . در پلاستيك ها بطري بود ، شكم به يقين تبديل شد . خودم را به خانه رساندم و دو يك و يك صفر را شماره گيري كردم ، حس خوبي داشتم از اينكه مثل يك شهروند وظيفه شناس در مقابل ناهنجاري هاي جامعه سكوت نكرده ام . در مدت كوتاهي اكيپي پرتعداد به صحنه رسيدند . بشكه هاي مشروبات الكلي و مردي كه دستبند به دست داشت ؛ ماموران نيروي انتظامي هر كدام را سوار بر اتومبيل مخصوص خود كردند ... حالا مدت هاست آقا سعادت و قناريش سر كوچه باغ با صفايمان با هم خلوتي دوستانه دارند ...
سه شنبه 1 آذر 1390 - 3:11:23 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://www.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 2 آذر 1390   2:02:22 PM

 

parsaye azizam kheyli ziba bud man be to etekhar mikonam tak setare ghalam

آخرین مطالب


راز پلاستيك هاي سياه


قانون تنهايي


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

5282 بازدید

1 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

10 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements